طیبه ثابت - هر طرف شهر را که نگاه میکنی شور و شادی موج میزند. ریسهی پرچمهای رنگی که به مناسبت جشن بزرگ مبعث پیامبر اسلام* و تولد امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) کوچهها را زیباتر کرده است واقعا دیدنی است.
از جلو مسجد محله که رد میشوم، انگار دارم خواب میبینم! باورم نمیشود بابابزرگ پادردش را فراموش کرده است و دارد در جابهجایی بستههای کمکهای نیکوکاری مردم همراه اعضای پایگاه بسیج کمک میکند.
میروم جلو. سلام میکنم و خداقوت میگویم. بابا بزرگ میگوید: «بارکا... پسر! خوب وقتی رسیدی!» و یک بسته را به من میدهد. دو نوجوان که لباس خاکیرنگ به تن دارند به من لبخند میزنند.
روی بازوبندهایشان نوشته است «یا حسین». چیزی نمیگذرد که کمکم وانتبار از بستههای هدیههای معیشتی پر میشود. بابابزرگ برای راننده دست تکان میدهد.
آقا فیضا... خادم مسجد میگوید: «خسته نباشید! دست و رو بشویید و همگی بفرمایید چای تازهدم.» ماسکم را روی صورتم درست میکنم.
به سمت روشویی مسجد میرویم. هوا سرد است اما توی دلم احساس خوشحالی میکنم. احساسی همهی وجودم را گرم کرده است. میگویم: «چه هفتهی قشنگ و بهیادماندنیای! اولش مبعث، بعد هم تولد امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)، بعد هم روز درختکاری.»
بابابزرگ میگوید: «احمدجان، تو درخت انجیر دوست داشتی. نه؟ برای تشکر از کمک امروزت، میخواهم به تو یک درخت انجیر خوب و زیبا هدیه بدهم. موافقی؟!»
از خوشحالی میپرم و میگویم: «بله که دوست دارم! آخ جان! صاحب هدیهای میشوم که مثل هیچ هدیهی تولدی زود تمام نمیشود!»